کد مطلب:30661 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:121

شهسوار جوان و پارسای کوفه











اكبر بن جدیر اسدی جوان شهسوار كوفه نام داشت. اكبر كه سخت پارسا و زبان آور بود و در صفین حضور داشت در برابر علی (ع) به پاخاست و گفت: «ای امیرمؤمنان ما را از خداوند عهدی در دست است كه با وجود آن به مردمان نیازمان نیست. ما پافشاری كردیم و آنان نیز پایداری نمودند، من لختی پیش با دیدن این حقیقت از پایداری دنیا دوستان در برابر پافشاری آخرت جویان، و شكیبایی اهل حق در برابر اهل باطل و دلبستگی شیفته وار اهل دنیا در شگفت شدم. سپس نیك نگریستم و از ناآگاهی خود نسبت به این آیه از كتاب خدا بیشتر در شگفت شدم كه می فرماید: «آیا مردم چنین پنداشتند به صرف اینكه گفتند: ما ایمان آورده ایم، رهایشان كنند و براین دعوی هیچ امتحانشان نكنند. (هرگز چنین نیست) و ما امتهایی را كه پیش از اینان بودند به امتحان و آزمایش درآوردیم تا خدا دروغگویان را از راستگویان كاملا معلوم كند. «و مقام منافق ومؤمن پاك را از هم جدا سازد.»[1] علی (ع) او را ستود و فرمود: خیرت باد[2] عوف بن مجزئه مرادی، رزم آور كم نظیر كه تنی چند از عراقیان را كشته بود به میدان مبارزه آمد و بانگ برداشت: ای مردم عراق آیا مردی هست كه شمشیرش را به كف گیرد و با من بجنگد؟ من شما را با لاف و گزاف خویش نمی فریبم. مردم عكبر را صدا زدند وی از یاران خویش جدا شد و به سوی او رفت و كسان همه در جایشان میخكوب شدند رزم آور مرادی ایستاده بود و می گفت: در شام امن و آسایش فراهم است و هراس وجود ندارد. در شام داد و بیداد و ستم نباشد و در شام گشاده دستی رواج دارد نه امساك و امروز و فردا كردن. عكبر به هماوردی وی رفت، سرود:شام سرزمین خشكی است و عراق از باران رحمت و نعمت غوطه ور است در آن امامی جای گزیده كه دادگر است ولی در شام مردی زشتخو حكومت می كند.

اكبر و مرادی چند ضربه نیزه با یكدیگر مبادله كردند، و اكبر وی را كشت معاویه همراه با افرادی از قریش و تنی چند از نزدیكان بر فراز تپه ای بود اكبر رو به سوی معاویه نهاد و اسبش را با تازیانه نواخت و شتابان به سوی معاویه تاخت. معاویه به او نگریست و گفت: به راستی این مرد یا بی خرد است یا به امان خواهی آمده است. از او باز پرسید برای چه آمده است؟ مردی به سوی او شتافت و در حالی كه همچنان اسب می تاخت به بانگ بلند از وی پرسید: چه می خواهی؟

ولی پاسخی نداد، و شتابان پیش رفت تا به معاویه رسید. سواران نیزه ها را به سویش نشانه رفتند. اكبر كه امیدوار بود، در برابر سرعت و صلابت جمله او پیرامون معاویه را ترك كنند و او را با وی تنها گذارند تنی چند از مردان را كشت.

اطرافیان معاویه با نیزه و شمشیر، معاویه را پناه دادند و چون دست او به معاویه نرسید بانگ زد.

ای پسر هند، مرگ و شوم تو را شایسته تر است من جوانی اسدی هستم، یعنی من جوانی اسدی بیش نیستم و دلیرانه خود را به اینجا به هماوردی با تو رساندم ولی تو كه داعیه سالاری داری در پناه یارانت از مقابل من گریزانی! سپس نزد امام علی (ع) بازگشت امام از او پرسید:


ای اكبر چه چیز تو را بر آن داشت
كه چنان كنی و خود را به مهلكه اندازی؟


گفت: خواستم پسر هند را
به هماوردی با خود برانگیزم[3].









    1. سوره عنكبوت آیات 2 و 3.
    2. نصر بن مزاحم منقری (متوفی 212 ه- ق) پیكار صفین، تصحیح عبدالسلام محمدهارون ترجمه پرویز اتابكی، تهران، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، 1375، ص 617.
    3. نصر بن مزاحم، پیكار صفین، صص 618 تا 169.